به ياد سيصد و شصت روز مظلومانه زندانی شدن استاد ايليا

Tuesday, January 31, 2012

نکته 216- عقلانیت در مقابل معنویت


آیا یک کشمکش اساسی بین معنویت و عقلانیت وجود دارد؟ آیا آنها همواره در تضاد با یکدیگر هستند؟ آیا باید برای فراگیری و توجه بین عقلانیت و معنویت یکی را انتخاب کنیم؟ و آیا هرگز نمیتوان هردو را همزمان استفاده کرد؟ جواب من به این سئوالات در گذشته "بلی" بود. اما امروز میبینم که این درگیری تنها یک توهم است. در واقع، فکر میکنم که عقل و معنویت در نهایت از یک مسیر پیروی میکنند و منظورم این نیست که تلاش کنم تا مغز شما را با آموزشهای مذهبی شستشو دهم و بعد هم سعی کنم که شما را با دستکاری واقعیت متقاعد سازم. منظورم این است که شما بوسیله استفاده در حد کمال از عقلتان، در نهایت به حس معنویت و روحانی دسترسی خواهید یافت. احتمالا برچسبی برای آن وجود ندارد ولی در بیشتر انسانهای وارسته و روشنگر پیرامون خود، ایجاد نتایج مشابهی را خواهید یافت
این مشکل کشمکش عقل در مقابل معنویت،  ناشی از درک تضاد فرضی بین این دو است. این درک، مانع از تفاهم بین این دو در درون ما میشود و هر کدام را از دیگری دور نگه میدارد. ما هر یک از آنها را به تنهایی استفاده میکنیم و نه هردو را همزمان. ما مشغولیات فکری و معنوی خود را جدا میدانیم و هرگز این دو را با هم هماهنگ نمیکنیم. آنها را جداگانه نگهداری میکنیم. در دنیای کسب و کار، اعمال ما توسط عقلمان اداره میشوند. بهترین نتایج را هنگامی بدست میاوریم که عقلانیترین تصمیمات را گرفته باشیم. اما اگر در منزل مراقبه کنیم و شروع به پرسشهایی مانند "هدفم از زندگی چیست؟" از خود کنیم، آنگاه با مجموعه متفاوتی از قوانین مواجه خواهیم شد. در این زمان است که ظاهرا از قلمرو عقل وارد عالم معنوی و روحانی میشویم. ما باید تلاش کنیم که با دنیای بیرونی با تعامل هوشمندانه وبا دنیای درونی با معنویت برخورد کنیم
با این حال، مفهوم این کشمکش ساخته شده است. اگر شما تنها یکی از این راهها را (عقل یا معنویت) دنبال کنید، خواهید دید که هر دو به یک مکان ختم میشوند و این درگیری کاملا خیالی و تنها در افکار ما است
اجازه دهید که امکان پذیری و تحقق این امر را در زندگی خودم توضیح دهم
تربیت و رشد من بیشتر در جهت عقلانی بوده است. مادرم استاد کالج در ریاضیات و پدرم یک مهندس هوافضا بودند. خانواده نسبتا مذهبی داشتم، اما هرگز روحانی به آنصورت نبودیم. با یک حس قوی مذهبی بزرگ شده ام. حضور هر یکشنبه در کلیسا و رفتن 12 سال متوالی را به مدرسه کاتولیک نمیتوان نادیده انگاشت. اما برای من در پشت این عقاید و باورهای تزریق شده هیچ معنویت عمیقی وجود نداشت. درس دینی تنها به معنای یک موضوع درسی مانند ریاضیات و تاریخ بود. بیشتر موضوعات حفظ کردنی بودند و با قوانین پیچیده پیروی میشدند و آیین های مذهبی مانند اعتراف به گناهانم به یک غریبه و توبه و طلب بخشش. آنزمان 17 ساله بودم، و همین باعث قطع شدن همان مقدار ناچیز مذهب از زندگیم شد، بنابراین، بی دین شدم و همین امر باعث آزرده خاطری و غم برای خانواده ام شد. فکر میکنم که آن تصمیم در زمان خود بسیار پرمعنا بود. به من آموخته شده بود که عاقل باشم و تصمیمات عقلانی بگیرم. تربیت مذهبی من بشدت غیرمنطقی بود. بنظر خودم احتمالا فکر میکردم که اشتباهات منطقی والدینم را تصحیح میکنم و هنگامی که واکنش آنها را در مقابل خود دیدم، این تصور قویتر شد و بطور غیرقابل توجیحی از عقلانیت خارج گشت. در آنزمان خوشحال بودم که بعد از اتمام  دوران دبیرستان از خانه پدری نقل مکان خواهم کرد و بغیر از مراسم ازدواج و ترحیم (البته اگر برای خودم اتفاق نمیافتاد) دیگر هرگز پایم را به کلیسا نخواهم گذاشت
 در کالج در دو رشته ریاضیات و کامپیوتر، دو رشته ای که عقلانیت بر آنها حاکم است، مشغول تحصیل شدم. تمایلی به احترام برای اشخاص معنوی، که کمی آنان را خل وضع تصور میکردم، نداشتم. بنظر من، در آنموقع، آنها وقت خود را تلف میکردند و در ایجاد مشارکتهای ارزشمند در جهان نقشی نداشتند، البته جدا از چند مورد قابل توجه استثنایی (در مورد آنها هم شک داشتم). بنظرم، درونگراها از هوش کمتری برخوردار بودند و احساسات زودگذر بیشتر از عقل سلیم بر آنها حاکم بود. بطور کلی، چنین افرادی را گنگ و بی منطق، و در بهترین حالات، گمراه میشمردم. وجود خودم را یک منطق صرف میدانستم و از هر چیز معنوی و یا مذهبی اجتناب میکردم
سالها بعد شروع به در نظر گرفتن چگونگی احتمال ایجاد باورها (و نه صرفا از طریق مشاهده) از تجارب خود در واقعیات کردم. تفاوت بین اعتقادات سازنده و باورهای غلط را آموختم. اینها در اوایل بیست سالگی، هنگامی که در معرض طیف وسیعی از موارد رشد شخصی خود بودم، اتفاق افتاد. اندیشمندانی چون ارل نایتینگل، ناپلئون هیل، نورمن وینست پیل، بریان تریسی و تونی رابینز به من آموختند که افکار و رفتار و نگرش من، نقشی حیاتی در نتایج زندگیم بازی میکنند. اگر اعتقاد داشته باشیم، میتوانیم چیزهایی را بدست آوریم که حتی به فکرمان هم نمیرسد. اگر در افکار خود شکست بخورم، تنها مانع پیشرفت خودم خواهم شد
این مفهوم در عقلم طنین انداخت. دیدن نقشی که افکارم در نتیجه گیریهای من داشتند، زیاد مشکل نبود. قبلا هم شواهدی در این مورد، هم در زندگی خودم و هم در زندگی دیگران، دیده بودم و میتوانستم مشاهده کنم که با نگرش مثبت داشتن و متمرکز ماندن بر آنچه که میخواستم، نتایج بهتری بدست میاوردم تا اینکه بدبین و نگران باشم. برایم این یک درک و حس کلی بود، اما هنوز هم شکاف عمیقی وجود داشت زیرا که قبلا هم عقیده داشتم که نگرش نمیتواند نقش حیاتی ای در زندگی من داشته باشد. همچنین قبلا متوجه این نبودم که اگر نگرشم را دگرگون کنم، نتایج متفاوتی هم بدست خواهم آورد. حدود سن بیست و یکسالگی، فکر کردم که "بهتر است که مطمئن باشم نگرشم مثبت باشد. بهتر است که متمرکز بروی آنچه میخواهم باشم. در غیراینصورت، تنها خودم را نابود میکنم".  و خود را نابود کردن هم خیلی هوشیارانه نیست
همانگونه که به خواندن کتابهای بیشتر درمورد گسترش شخصیتی ادامه میدادم، این مفهوم بتدریج فراتر از داشتن نگرش مثبت پیش رفت. کتابهای تونی رابینز، همراه با بسیاری از کتابهای دیگر، به من مفهوم عقاید سازنده و باورهای غلط را شناساند. برای نمونه: اگر باورم این شد که کامپیوترها بسیار پیچیده و گیج کننده هستند، از استفاده از آنها اجتناب خواهم کرد. حال اگر باور مثبت داشته باشم، از فنآوری استقبال میکنم. این باور دوم (مثبت) سازنده است زیرا که گزینه استفاده از تکنولوژی را هنگامی که انجام آن موثر است، به من ارائه میکند، اما با باور اول گزینه های کمتری برایم باقی میماند. توانا بودن انتخاب عقلانی تری نسبت به ناتوان بودن است
همزمان در موقع تحصیل در کالج، کنجکاوی ام درمورد این اندیشه مبهم اعتقادات سازنده در مقابل باورهای غلط بالا گرفت، بویژه چگونگی احتمال تاثیر این باورها بروی نتایج زندگیم، شاید حتی در مسیری که خودم هم متوجه آن نبودم. در آن هنگام هیچ معنویتی وجود نداشت. هنوز به خدا معتقد نبودم و این تنها یک امر کاملا عقلانی بود. رشته های مدیریت زمان و بهره وری و نوآوری عمیقا برایم جالب بودند و شروع به طرح پرسش از خودم کردم: آیا باورهای کنونی ام، بهترین هایی هستند که میتوانم داشته باشم
بعنوان یک برنامه نویس کامپیوتر که شاهد پیشرفتهای سریع فنآوری بودم، از سن 10 سالگی زمانی که برنامه اولیه اپل 2 را آموختم تا سن 21 سالگی که برنامه سی دابل پلاس برای کامپیوترهای شخصی را نوشتم، درمورد این مفاهیم از نظر شباهتهای کامپیوتری فکر کردم. مغز فیزیکی من یک سخت افزار کامپیوتر بود. باورهای و نگرشهای من در آنزمان یک سیستم اجرایی او اس بودند، و افکارم (از جمله افکاری که رفتار من را کارگردانی میکردند) برنامه های نرم افزار بودند. نرم افزارها بروی سیستم اجرایی و از آنجا بروی سخت افزارها اجرا میشوند. چگونه میتوان یک کامپیوتر بهتر ساخت؟ با ارتقاء کیفیت سخت افزارها. پس این امر میتوانست دلیل خوبی برای ارتقاء کیفیت مغز خودم باشد. گزینه های زیادی برای این امر موجود نبودند بغیر از رژیم غذایی خوب و ورزش. اما درمورد سیستم کاربری چه میتوانستم انجام بدهم؟ بیاد میاورم که ارتقاء کیفیت سیستم  ام اس دوز به ویندوز 3.1 در برخی از نقاط، چه تفاوتهای بزرگی بوجود آورده بود. سخت افزار کامپیوترها همان بودند اما توسط بروز رسانی و آپگرید سیستم اجرایی، همه چیز تغییر کرد. پس من هم یک برنامه نرم افزار دیگر اجرا کردم و به نتایج متفاوت (و مسلما بهتر) دیگری دست یافتم
با خود فکر کردم، چه میشد اگر میتوانستم یک سیستم اجرایی در مغزم نصب کنم؟ چه مشکلی میتواند بوجود آید؟ این امر نیاز به "ارتقاء و آپگرید" اعتقادات و نگرشهایم داشت. و این، به معنی برنامه ریزی درباره اساسی ترین اعتقاداتم درمورد "حقیقت" بود. این امر باعث تغییر طرز فکرم شد (اجرای یک برنامه متفاوت)که نتایج متفاوتی را نیز تضمین میکرد. هرچند مشکل این بود که تغییرات و ارتقاء چیزها بروشنی مشخص نبودند، چه چیزهایی ارتقاء و چه چیزهایی تنزل خواهند داشت، یا اینکه اینهمه، ارزش توجه کردن را لازم دارد یا خیر؟ آیا تغییر اعتقادات من تفاوت قابل توجه ای در نتایج برایم ببار میاوردند؟ بااینحال، پس از قیاس با کامپیوتر، و کمی هم فراتر، سوءظن من نسبت به اینکه احتمالا روی یک معدن پنهان طلا نشسته ام، شدت یافت
ماهیت تغییر ارتقاء یک سیستم اجرایی خوب چیست؟ کسب ویژگیهای جدید، اجرا سریعتر نرم افزار بهره وری، و انجام دادن کارهای بیشتر در زمان کمتر. پس اگر من میخواستم که سیستم اجرایی مغزم را بروز کنم، اینها نتایجی هستند که باید بدنبالشان میبودم. درغیراینصورت، احتمالا تنها یک اتلاف وقت میشد. حتی احتمال این خطر بود که نتایج بدتری نسیبم شوند. مثل ویندوز نسخه هزاره یا میلنیم (سرفه!!!) برای مایکروسافت
باوجود خطرات، این فهم مرا به پژوهش برای کشف نظامهای اعتقادی دیگر برانگیخت، پژوهشی که همچنان تا به امروز هم ادامه دارد. آگاهانه و عمدا تصمیم گرفتم که به باورهای خود سروسامان جدیدی بدهم تا ببینم که نظام اعتقادات متفاوت چه تاثیراتی در نتایج را بدنبال دارند. شروع به بهم ریختن سیستم اجرایی خود کردم. ظاهرا شبیه یک پیگیری معنوی بود، و اغلب آنرا بعنوان یک مثل بکار برده ام -سیستم اجرایی شخصی خودم، بطوری که قادر به انجام کارهای بیشتر و بهتر در مدت زمان کمتری شدم
این یک فرآیند ساده نبود. از اوایل دهه 90 میلادی تا به امروز در حال کسب تجارب بیشتری دراین زمینه هستم. نکته دراینجاست که انسان، توانایی تشخیص و شناسایی تاثیرات اعتقادات ویژه برای نتایج را تا زمانی که آنها را به اجرا نگذارد، نخواهد داشت. زمینه های پیچیده ای وجود دارند که قادر به پیش بینی دقیق تمامی آنها از قبل نخواهیم بود، و مجبور به اجرا و آزمایش آنها هستیم. برای نمونه: آیا ایمان به خداوند یک اعتقاد سازنده است یا یک باور غلط؟ اگر به خداوند اعتقاد داشته باشیم، به نتایج بیشتر و بهتری در مدت زمان کمتر دست خواهیم یافت تا اینکه ایمان نداشته باشیم. پس اگر چنین است، چه نوع ایمانی به خداوند بهتر است
 یک شکل عمیقتر اینست که اعتقادات خاص، احتمالا تعریفات چندگانه از "نتایج" را بدنبال دارند. اما بدلیل اینکه من بدنبال "ارتقاء" خود بودم، حداقل از خطوط قرمز شروع نکردم. در همان موقع هم روی برنامه اجرایی خودم شروع به کار کرده بودم. در نتیجه، همواره توانایی مقایسه نتایج فعلی را با نتایج گذشته داشته و توانسته ام که درمورد بهتر بودن هرکدام تصمیم بگیرم. از آنجاییکه اختلاف نتایج اغلب بارز و مشهود بودند، تشخیص اینکه کدامیک بهتر است، حتی در موارد مبهم هم زیاد سخت نبود. برای نمونه: ثروتمند شدن بهتر از ورشکستگی است. سلامتی بهتر از مریضی است. شادی بهتر از افسردگی است. خلاقیت بهتر از بیفایدگی است. هوشیاری بهتر از کودنی است. عاشق بودن بهتر از تنهایی است. برنامه داشتن بهتر از بی برنامگی است. موفقیت بهتر از شکست است. باقی چیزها هم تقریبا همینطور. کمتر کسی است که بر سر این موضوعات بحث کند. اگر هم چیزی بروشنی مشخص نبود که کدام بر دیگری ارجحیت دارد، بسادگی آنرا خنثی درنظر میگرفتم، و هنگامی که شک داشتم از احساس خود یاری میطلبیدم
پیشنهاد من اینست که با پیجاندن و تزکیه و پالایش سیستم اجرایی خودتان، به نتایج بهتری دست یابید. شما خودتان میبایست تشخیص دهید که تصمیمات شما کارکرد بهتری دارند یا اینکه سیستم اجرایی خود را باید ارتقاء دهید. هیچکس دیگر نمیتواند این کار را برای شما انجام دهد. آیا نرم افزار شما (افکار و رفتارتان) کار آمد و هموار هستند؟ یا اینکه دارای مشکلاتی با ویروسها مانند ترس از شکست، امروز و فردا کردن و به تعویق انداختن کارها یا افسردگی، هستید
اجرای ویژگیهای خودشناسی با تهیه سه لیست: 1) ویژگیهای جدید برای اضافه کردن 2) فرصتها برای ارتقاء و بهینه سازی ویژگیهای موجود 3) اشکالات و نواقصی که نیاز به بهبود دارند. اینها به شما ایده میدهند که کجای سیستم اعتقادی شما نیاز به تغییرات دارد. برای نمونه: اگر علاقه به یادگیری نواختن یک آلت موسیقی دارید (یک نرم افزار جدید برای اجرا در مغز شما) ممکن است که متوجه یک ویروس یا یک عامل اِشکال در اجرای سیستم شوید. "من یک موسیقیدان نیستم." بنابراین باید سیستم اجرایی را تعمیر کنید که باورهای محدودکننده شما را که قبلا نصب شده اند را با برنامه ریزی جدید عوض کنید تا بخودتان اجازه باورهای جدید مانند یادگیری نواختن یک آلت موسیقی را بدهید. این باورهای جدید میتوانند اینها باشند، "من عاشق موسیقی هستم." ویا "هر سازی را که دوست داشته باشم میتوانم یاد بگیرم." یکی دیگر از اصول اساسی از سیستم اعتقادی من، چگونگی شناسایی خودم است. خودم را بعنوان یک جسم فیزیکی در حال حرکت در اطراف دنیای مادی نمیبینم، بلکه درعوض، تمامی واقعیات را بعنوان وجودی در درون آگاهی خالص میبینم، و خود را (آنچه را که بعنوان "من" فکر میکنم) در نقش آن آگاهی و نه بعنوان یک کالبد فیزیکی میبینم. من دارای یک کالبد فیزیکی هستم، درست مانند اینکه دست و پایم انگشتانی دارند، ولی این تنها یک قسمت از "من" است. من واقعیت را بگونه ای درک میکنم که اکثر مردم در هنگام رویا دیدن از چشم انداز بیداری مشاهده میکنند. اگر یکی از رویاهای خود را بیاد بیاورید، آنرا بعنوان یک تجربه ذهنی در درون آگاهیتان میبینید. "شما" آن کالبد واقعی شما، کسی که روی تخت خوابیده و در حال خواب دیدن است، نیست. در رویا همه چیز در درون آگاهی شکل میگیرد و "شما" واقعی خوابیدید و در حال خواب دیدن هستید، و نه چیزی در خود رویا. درک چگونگی بیداری منهم به همین عجیبی است
سیستم اعتقادی فعلی من، بهترین نتایج را برایم داشته است. توانایی و کارآییم بالاست و توانایی تعیین و دستیابی به اهداف بلندپروازانه و بزرگ را دارم، از شکست و مردود شدن نمی هراسم، درآمد خوبی دارم و نیازهایم را براورده میکنم، روزانه به مردم کمک میکنم و تلاشم اینست آسیبی به کسی یا چیزی وارد نکنم و بیش از اندازه شاد و خوشبین هستم. برای من اینها انتخاب های هوشمندانه هستند، البته با مقایسه با زندگی دیگران. من هوش خود را بسمت دستیابی به موثرترین، بهترین و چشمگیرترین نتایج و اثرات آنها رهبری میکنم. اما این نتایج تنها با اقدامات متفاوت و مختلف بدست نمیایند. کاش به همین راحتی باشد. میباید در عمق بیشتری جستجو کنم و سیستم اجرایی را قبل از نصب سیستم ارتقاءدهنده و اجرایی بهتر، تعمیر کنم. اگر قبل از تعمیر سیستم اجرایی فعلی یک سیستم ارتقاءدهنده جدید نصب کنم، بدون شک بعلت مسائل و مشکلات عدم هماهنگی و ناسازگاری موجود، کل سیستم خراب میشود
اگر واقعیت در درون آگاهی اتفاق میافتد، پس تمامی زندگی بیان خود آگاهی است. این تشخیص باعث نمیشود که من بی تفاوت شوم، کاملا برعکس، باعث حذف ترس میشود. بنابراین، میتوانم سادهتر عمل کنم و با تلاش کمتر به نتایج بیشتری برسم. بجای دیدن درگیری بین "من و آنها"، درگیری را یک اتفاق یا تضاد مابین جنبه های مختلف آگاهی خودم میبینم. حال چگونگی تصمیم گیری و حل و فصل این درگیریها با ایجاد تغییرات در درون خودم، بمن بستگی دارد
آرزوی هر تغییری را که در جهان داشته باشیم، در درجه اول باید آن تغییر را در خودمان آشکار سازیم. این تغییرات بوسیله ایجاد شعور و آگاهی  از درون من، امواج گونه به جهان بیرون ارسال میشود. این راه مثبتی است که میتوانیم دنیا را دگرگون کنیم. مثل یک ویروس، هرگونه القاء به سیستم اجرایی من نهایتا اطراف را هم آلوده میکند. البته تنزل هم همین اثر را دارد، بهمین دلیل هم میباید عواقب طویل مدت هرگونه تغییر را درنظر داشته باشیم
بدن من وسیله نقلیه اولیه ای است که از طریق آن ایجاد آگاهی میکنم. تمامی آگاهی من از طریق افکار و اعمالم متاثر میشود. من برای بهترین و بیشترین خوبی موجود، درمورد چگونگی وجود آگاهی خودم تصمیم میگیرم، سپس شکل و تجسم کیفیتها را هدف قرار میدهم. برای نمونه: جهانی صلح آمیز آرزو دارم، بنابراین با خودم و دیگران صلح آمیز رفتار میکنم. یا میخواهم که جهان با "دلیل" وجود داشته باشد، حال روی اهداف زندگیم متمرکز میشوم. یا اینکه میخواهم جهان دلسوز و با شفقت باشد، پس آسیبی به حیوانات، مردم و طبیعت نمیزنم. میخواهم  جهان شجاع باشد، با ترسهای خودم با میل و رغبت روبرو میشوم
درگیری ای در دنیا درمیگیرد، آنرا یک کشمکش در درون خودم تفسیر میکنم. و هنگامی که این کشمکش را درون خودم حل کردم، بهترین و بیشترین تلاشی که میتوانم داشته باشم این است که کاری برای آن انجام دهم. یک کشمکش و درگیری را با ایجاد درگیری بیشتر نمیتوان ازبین برد. تنها راه از میان برداشتن درگیری، بدست آوردن صلح و آشتی در درون خود است، سپس انتشار دادن طنین صلح و آشتی به بیرون از خود. تلاش برای تغییر دادن مردم بی فایده است. به هیچکس نمیتوان برنامه ای بنام صلح و آشتی یا دوستی و عشق را آموزش داد، تا هنگامی که خود شخص برنامه اجراییش را ارتقاء دهد و بدین وسیله اجازه اجرای یک برنامه جدید را بخود بدهد، و این ارتقاء، تنها با انتخاب آگاهانه میتواند بدست آید و نه با فشار و زور. در صورت خواست، میتوان برنامه هایی مثل ترس، حرص و بزدلی را با فشار و زور اجرا کرد، زیرا که اینگونه برنامه ها، نسبت به صلح و آشتی یا عشق و دوستی، نیاز به اجرای سیستمهایی با کیفیت بسیار پایین دارند و حتی حیوانات هم میتوانند آنها را اجرا کنند
هنگامی که یک درگیری موجی از احساسات درونی برایم ایجاد کند، آگاه میشوم و میدانم که این درگیری را باید در درونم حل و فصل کنم. با وجود یک وجدان خوب نمیتوان آنرا نادیده گرفت. بسیاری از مردم از چیزهایی که اشک از چشمان آنان راه میاندازند، آگاه میشوند. ولی از ترس، پشت خود را به آن میکنند. تلاش من این است که بخود این اجازه را ندهم، زیراکه این امر آگاهیم را تنزل میدهد و مرا تبدیل به انسانی کم ارزش میکند
برای نمونه: اگر به ویدئو یک کارخانه کشاورزی تولید گوشت و مرغ نگاه کنید و شاهد شکنجه حیوانات باشید، هیچگونه همدردی با زجری که آن حیوانات میکشند دارید؟ وقتی از چنین اطلاعاتی آگاه میشوید، هیچ حس درگیری و کشمکش درونی بشما دست نمیدهد؟ آیا زجر آن حیوانات با غذایی که میل میکنید، ارتباط میدهید؟ با نهار خودتان؟ آیا آگاهانه پذیرای اینگونه اطلاعات هستید و آنها را با دنیای دلخواه خود که بتوانید انتخابهای هوشمندانه تری داشته باشید، هماهنگ میدانید؟ یا اینکه سعی میکنید که آنها را نادیده بگیرید و درنتیجه سطح آگاهی و هوش خود را تنزل دهید
من چنین درگیری و تضاد درونی خودم را بوسیله گیاهخوار شدن حل میکنم. هنگامی که چگونگی اعمال و رفتارم آگاهانه در مقابل چنین درد و رنجهایی بمن کمک میکنند، دیگر نمیتوانم گوشتخواری را ادامه دهم. اگر به انجام کاری که مضر میدانیم ادامه دهیم، باعث کاهش سطح آگاهی خود میشویم. صرفنظر از آنچه دیگران انجام میدهند، در اینمورد بخودم اجازه ندادم که اطلاعات را نادیده بگیرم تا خود را متقاعد سازم که خوردن گوشت و مرغ ایرادی ندارد. هنوز هم درگیریها و تضادهای بسیاری درونم وجود دارند که درحال حل و فصل آنها هستم. دراین شرایط از وجود تضادها و درگیریها، بجای کوچک شمردن آنها، از آنها قدردانی میکنم. بسادگی بخود میگویم: "بله، در اینجا تضادی موجود است که منتظر راه حل است. ولی در حال حاضر قدرت حل و فصل این مسئله را ندارم." پس شروع به تمرکز و جذب قدرت مورد نیاز برای بهبود و تغییر، میکنم، و در پایان هم آن نیرو را بدست میاورم. و هربار هم توانایی حل مناقشات " درونی" خود را دارم، و تنها در اینصورت است که جریان درد و رنج "بیرونی" متوقف میشود. صلح، آشتی، شادی، دوستی وعشق بیشتری را تجربه میکنم و همواره خود را آگاه تر و بیدارتر حس میکنم. درواقع حس میکنم که گویا یک ارتقاء درونی را تجربه کرده ام
این یک راه ساده و راحت برای زندگی کردن نیست، اما بنظرم هوشمندانه ترین راه است. یکی از نیازها برای زندگی هوشمندانه این است دادهها و اطلاعات را نمیتوان و نباید نادیده انگاشت. میباید روی هر بخش از اطلاعات بدست آمده مطالعه کنیم. اگر بدانیم که مردم در جایی از دنیا در حال زجر کشیدن هستند، باید درباره آن مکث و تفکر کنیم، بویژه اگر بفهمیم که توانایی کمک را هم داریم. حتی اگر در حال آماده کردن یک وعده غذایی برای خودمان هستیم، باید عواقب انتخابهای خود را درنظر داشته باشیم. برای نمونه: من مشتری غذاهای آماده باصطلاح " فست فود" مثل مک دانالد و برگرکینگ نیستم زیرا که علاقه ای به کمک به اینگونه کسب و کارها و جزییات و مشکلاتی که ایجاد میکنند، ندارم. در اجرای این برنامه بهچوجه کامل و بی نقص نیستم، اما هر سال قویتر و هماهنگتر میشوم. این یک روند در حال انجام و گسترش است
هنگامی که مشغول حل و رسیدگی به این تناقضات درونی هستم، نه تنها از تولید بیشتر آنها برای خودم جلوگیری میکنم، بلکه تغییریی که درونم رخ میدهد، از طریق اعمال و رفتارم به دنیای بیرون انتشار میابد. انتخاب من برای گیاهخوار شدن به دیگران نیز القاء و باعث میشود که آنها نیز تلاش و حتی اتخاذ به انجام گیاهخوار شدن، کنند. ولی این بیشتر مانند یک تغییر درونی در هویت من عمل میکند، یک پیامد طبیعی از به آنچه تبدیل شده ام، و نه بخاطر اینکه روزهایم را صرف فعالیت برای گیاهخوار کردن مردم کنم. در واقع، فکر میکنم که قانع کردن مردم برای تغییر عقایدشان یک اتلاف وقت زیادی است. معمولا نتیجه ای هم جز نا امیدی بدنبال ندارد، بیشتر استمرار مناقشه است. کمک به افزایش آگاهی مردم موثرتر است و به آنها اجازه میدهد که برای خود تصمیم بگیرند. با سطح آگاهی ای که اکنون دارم، در غیر اینصورت اگر کار دیگری انجام دهم، آگاهانه بخودم آسیب میرسانم زیراکه از قصابی و شکنجه شدن حیوانات حمایت میکنم و این آسیب به افراد دیگری که در دام سیستم کنونی افتاده اند نیز سرایت میکند، منابع بیشتری از محیط زیست بیشرمانه ازبین میروند و در نتیجه آسیبی جدی به محیط زیست وارد میشود. اگر در این درد و رنج شریک باشم، اینها را به درونم دعوت میکنم و تبدیل به موجودی بی احساس تر، کم شفقت تر و وحشی تر میشوم. قطعه ای از وجود الوهیت و ربانی من در زیر لایه ای از ترس مدفون میشود. تنها کاری که در این شرایط میتوان بکنم اینست که آگاهی خود را کاهش دهم... زیرا به آنچه که واقفم، آگاهانه به فراموشی میسپارم... اطلاعات و داده ها را نادیده میگیرم. اگر حاضر به قبول عواقب ناشی از روی ترس باشم، بدان معنا است که درد و رنج و ستمها بخاطر من رخ داده اند. از دانستن این نکته میتوان دور شد اما از حس مسئولیت آن هرگز نمیتوان شانه خالی کرد. بنظرم این یک نکته خیلی روحانی هم نیست بلکه روشنگری است. برایم زیاد هوشمندانه نیست که باعث درد و رنج غیرضروری باشم. در محله خود قدم نمیزنم که حیوانات خانگی همسایگان را آزار دهم یا به آنها ضربات مهلک و کشنده وارد کنم، پس چرا به کس دیگر پول برای این کار بپردازم؟ آیا این بهانه خوبی است که من اینکار را فقط بدلیل اینکه بچه گربه شما بامزه است انجام دهم
بسیاری از مردم اینرا یک اعتقاد روحانی میدانند. حق هم دارند. اما در درجه اول یک اعتقاد عقلانی است. در اینجا هیچ مناقشه ای بین معنویت و عقلانیت وجود ندارد. هردو یک نقطه را نشان میدهند. آنگونه که من میبینم، اگر بخواهم هوشیارانه به حل مسائلی در دنیا کمک کنم، این مجموعه از اعتقادات معنوی بمن نیروی انجام آنرا میدهد. تمام زندگی من در ایجاد بهبود آگاهی متمرکز شده است، نه صرفا خودم، بلکه هر چیزی که در زمینه ادراک من اتفاق میافتد. این هدف برای من از پول، پیشرفت شغلی، ایمنی و امنیت هم مهمتر است. من توانایی صرف انرژی و منابع ام را بدون ترس از شکست و مردود شدن، دارم. اگر شکست بخورم، بخاطر این است که هستی مرا بدلیلی متوقف کرده و نه برای اینکه از تلاش کردن ترسیده باشم. کاری بیشتر از آنچه از دستم بر میاید، نمیتوانم انجام بدهم، و اگر نهایتا هستی حکم شکست مرا صادر کند، باید قضاوت آنرا قبول کنم
اگر بخواهیم که این سیاره را به مکان بهتری تبدیل کنیم، در ابتدا باید خود را دگرکون و بهتر کنیم. هرگاه که از مناقشه ای در دنیا آگاه شدید، متوجه باشید که شما آن را بعنوان یک درگیری دریافت میکنید، زیراکه آن به چیزی در وجود شما چنگ انداخته است. این یک نشانه برای حل مناقشه در درون شماست. شما توانایی حل هیچ مشکلی در دنیا را نخواهید داشت، مگر اینکه درگیری اساسی در درون خود را رفع کنید. واقعا بی معنی است که از مشکلات دنیا شکایت میکنیم ولی خودمان به وجود این مشکلات کمک میکنیم. ما باید از تغییر مشارکت خود در درگیریها و مناقشات و رنجها شروع کنیم. باید اول با خودمان آشتی کنیم و تنها در آنزمان است که میتوانیم این آشتی و صلح را به دنیای بیرونی منتقل سازیم و دیگران را دعوت به چنین تغییراتی کنیم
در سیستم اعتقادی من هیچگونه جدایی بین من و دیگران نیست. ما همه بخشی از آگاهی کل هستیم. وقتی کسی، دیگری را آزار میدهد، آن درگیری یک طرح با دو فکر مخالف در درون خود آگاهی است. با بیداری و هوشیاری بیشتر این مناقشات حل میشوند. میتوان مناقشه را بررسی کرد و بهترین و هوشیارانه ترین تصمیمات را درمورد آنها گرفت. اینگونه است که میتوانیم آگاهی خود را افزایش دهیم. ما تجربه رشد شخصی و درنتیجه توانایی حل، حتی مناقشات بزرگتر و ایجاد صلح و آشتی را داریم. همانطور که جبران خلیل جبران در "پیامبر" نوشت: هر چه اندوه در وجود شما عمیقتر حک شود، شامل لذت بیشتری خواهدشد
یکی از درگیریهای کلیدی که باید درون خودمان آنرا حل کنیم، عقلانیت در مقابل معنویت است. درک من از موضوع این است که، این به یک مشکل عمومی و جهانی تبدیل شده است، و شک دارم که در سالهای آینده این مشکل افزایش نیابد. در روی کره زمین میتوان آنرا با مشکل شرق و غرب، کارگر و لیبرال، زن و مرد، ماده و انرژی مقایسه کرد. درک ما اینگونه است که مادیت و معنویت دو عامل جداگانه و مجزا هستند، ولی بسیاری از ما شروع به پرده برداری از آن حجاب جدا کننده و ایجاد زندگی در تجسم اتحاد این دو تضاد ظاهری کرده ایم
شاید شما درنظر اول فردی باشید که خود را بیشتر متفکر میداند تا معنوی. فکر میکنم که خیلی هم خوب است. اغلب اصطلاح معنویت و روحانی به عنوان یک ابزار دستکاری و کنترل مورد استفاده قرار میگیرد و یا آنکه معنویت، مقدار زیادی از ارتباط با عقلانیت عقب افتاده است. با بکار بردن عمیق عقل خود باندازه کافی، نهایتا مقابله با محدودیتهای سیستم اجرایی ذهنی را آغاز خواهید کرد. یک راه خوب برای پیگیری ویروسها و مشکلات اینست که از خود سئوال کنیم: "از چه میترسم؟ آیا این ترسها منطقی و عقلانی هستند؟ آیا این ترسهای بلااحتیاج و بی ارزش مرا عقب نگه نداشته اند؟" اینها سئوالات بسیار ساده، کاری و تمرینی هستند. اگر از شکست یا مردود شدن و عقب ماندگی میترسید، چشم انداز زندگی شما بطور جدی محدود میشود. نتایج شما، مسلما تحت تاثیر بد آنها قرار خواهد گرفت. اما اگر بتوانید سیستم اجرایی ذهن خود را اِشکال زدایی کنید و ترس ها را از میان بردارید، زندگی شما، بیش از حد تصورتان، هموار و سریع، پیشرفت خواهد کرد. و شما توانایی انجام کارهای بیشتر و بهتر در مدت زمان کمتری را بدست خواید آورد
نهایتا این فرآیند اِشکال زدایی و ارتقاء، شما را به عمیقترین سئوالات خود درمورد واقعیت اعتقاداتتان که تا بحال داشته اید، راهنمایی میکنند. سئوالاتی که بنظر بیشتر مردم طبیعت معنوی دارند. نیازی به ترس در این تجربه نیست. اعتقادات دینی و معنوی بخشی از سیستم اجرایی شما هستند. آنها درواقع، مغز و هسته مرکزی تمام موارد اجرایی دیگر شما نیز هستند. اگر هسته مرکزی شما به ویروس آلوده شود و در بهترین حالات خود کار نکند، کیفیت نتایج   زندگیتان بسیار پایین خواهد بود. هیچیک از نرم افزارهای شما بدرستی کار نخواهند کرد. افکار و اعمال شما بهمریخته و ناهماهنگ خواهند شد و اغلب با خودتان، در ذهن، سر جنگ دارید و تلاش برای یافتن هماهنگی بی مورد خواهد بود
 بااینحال، اگر شما توانایی تعمیر حتی یک اِشکال کوچک و دستیابی به ارتقایی جزیی  در هسته مرکزی اعتقادات معنوی خود را داشته باشید، میتوانید تفاوتهای زیادی در نتایج خود حاصل کنید. در نتیجه همین تعمیر کوچک تمامی نرم افزارهای سیستم اجرایی، کارآیی بهتری خواهند داشت. تمامی افکار و اعمالتان تغییر خواهند کرد. تغییر در چند مورد محور اعتقادات معنوی شما، دگرگونی چشمگیری در نتایج زندگیتان بوجود خواهند آورد. با این وجود، این نوع بهینه سازی نیاز به بیشترین میزان هوشیاری و توجه را دارد. بیخیالی، بی بندوباری و قدم زدن رویایی در چمنزارهای تپه های سرزمین عجایب نخواهد بود
درمورد مقدسترین اعتقادات و باورهای خود کنجکاو باشید. سئوال کنید: آیا خداوند وجود دارد؟ اگر خدا وجود دارد، طبیعت او چیست؟ آیا زندگی پس از مرگ وجود دارد؟ آگر چنین است، به چه شکلی است؟ آیا تجارب فراروانی و علوم باطنی امکان دارد؟ و اگر چنین است، چگونه میتوان به آنها دست یافت
در هنگام انتخاب باورها و عقاید، هدف اول دقت است و بعد هم توانمندسازی. در درجه اول شما میخواهید که اعتقاداتتان با درک واقعیتهای وجود شما هماهنگ باشند. ناتواتمندی از بی دقتی است. ناتوانمندی بشما کمک میکند که باور کنید زمین صاف و مسطح است. زیرا در دانش ما شکافهای عمیق و زیادی از جهان هستی موجود است. هنوز هم "نمیدانم" های زیادی وجود دارند و هنوز هم راههای زیادی موجود هستند که اطمینانی به درستی آنها نداریم. واقعیات شناخته شده هم اطلاعات کافی ارائه نمیدهند. شکافهای جهان دانش را میتوان با انتخاب اعتقادات و باورهایی که شما را برای دستیابی به بهترین نتایج سوق میدهند، پر کرد. این قسمت نیاز به مقدار زیادی صبر و آزمایش و تمرین دارد. بالاتر از هر چیزی، برای تغییر باورهای خود همواره آماده و پذیرا باشید، حتی اگر مقدسترین هستند، این را بعنوان دقت و توانمندسازی بیشتر قبول کنید. هرگز سیستم اجرایی خود را در نهایت، خالی از ایراد و بهترینها فرض نکنید. ارتقاء یافتن یک فرآیند مادالعمر و ابدی است، و گاهی برای دستیابی به کارکردهای بیشتر ، باید به عقب برگشت و بوسیله بازنگری، شکلی جدید به شناسه های قدیمی که شما قبلا آنها را بی عیب و ایراد میدانستید، داد
اعتقادات و باورها در امتداد یک طیف از عدم اطمینان و شک سازنده به یقین و ایمان تبدیل میشوند. اگر"1" به معنی شک کامل باشد و "10" به معنی اطمینان کامل (ایمان)، بسیاری از اعتقادات شما بین شمارههای 4 تا 7 قرار دارند. بر خلاف سخت افزار کامپیوتر، سخت افزار شما باینری (دوگان یا متشکل از اعداد 1 و صفر)نیست. شما توانایی برخورد با انواع مشکلات را دارید، و از این توانایی میتوانید برای ایجاد تنظیمات و هماهنگی های ظریف و دقیق و زیبا استفاده کنید. در حالی یک کامپیوتر دیجیتال فقط، دادههای گنگ راباید از طریق نرم افزارها دریافت کند. ولی این قابلیت مستقیما بروی سخت افزار شما نصب شده است. شما میتوانید برای هریک از باورهای خویش مقداری جای باز بگذارید که توانایی تغییرات بعدی را داشته باشید. حتی اگرهمان باورهای دیروز را حفظ میکنید، میتوانید نتایج متفاوتی بوسیله مشکوک شدن به عقاید راسخ و کاهش درجه این عقاید به شک را بدست آورید. میتوان از چیزی که تا دیروز به آن شک داشتیم به یقین برسیم و یا اینکه شروع به پرسش از چیزی که تا دیروز اعتقاد داشتید، بکنید. مجبور نیستید که هر باوری را تنها روی اعداد 1 ویا 10 تنظیم کنید. در واقع، یکی از نقاط قوت اصلی شبکه های پرپیچ و خم عصبی ما، توانایی مسئولیت رسیدگی به ابهام و تغییر است. ما میتوانیم انسانها را حتی بعد از تغییر مدل مو بشناسیم. ما میتوانیم کارهای قدیمی را تحت شرایط جدید، همراه با موفقیت بانجام برسانیم.. ما توانایی کارکرد با اعتقادات گنگ و نامفهوم را داریم
باور شما، بشما مربوط است. اما اجازه دهید که عمدی باشد. باورهای خود را آگاهانه انتخاب کنید
اگر آگاهانه باورهای خود را انتخاب نکنید، کسان دیگر برای شما انتخاب خواهند کرد. کسان دیگری میایند و برای بهینه سازی نتایج خودشان ، شما را برنامه ریزی میکنند، که احتمالا نتایجی که شما خواهان آنها هستید، نخواهند بود. بیاد داشته باشید که شما برنامه ریزی شده اید. رسانه های جمعی احتمالا تاثیر عظیمی بر باورهای اصلی شما گذاشته اند. اگر برای شرکت بزرگی کار میکنید، بدون شک، آنها روی باورهای شما کار میکنند، آنها تعیین کننده شرایط شما، و نه لزوما خود شما، برای ارائه خدمات به منافع خودشان هستند. آیا سیستم اجرایی شما توسط ویروسهای مصرف گرایی آلوده شده است؟ آیا از شکست دیوار دفاعی خود هراس دارید؟ آیا برنامه "از رییس خود پیروی کنید" را در لیست پروسه فعال خود دارید
شما در سیستم اجرایی خود، گزینه بروز رسانی را دارید، حتی اگر بطور جدی از نگهداری آن غفلت کرده باشید، هرگز برای بروز رسانی دیر نیست. اگر آنچه را که دنیای روزمره بروی شما نصب کرده، دوست ندارید، میتوانید آنرا پاک کنید. اگر به مجموعه ای از اعتقادات رسیدید که فکر میکنید میتوانند برای شما سازندهتر باشند، آنرا بروی سیستم خود نصب کنید. احتمالا نیازی به پاک کردن برنامه های قبلی هم نیست تا دوباره به یک نوزاد تبدیل شوید، اما هنوز هم میتوانید اِشکال زدایی و بهینه سازی شناسه ها را، حتی بروی سیستم در حال اجرا، راه اندازی کنید. این یکی از موارد بسیار خوب زندگی انسانی است. ما توانایی ارتقاء نرم افزارهای خود، در محل و بدون نیاز به راه اندازی مجدد، را داریم
هر باور یک انتخاب است. تعداد معدودی از انسانها متوجه این هستند، زیرا که هیچگاه انتخاب های خود را آگاهانه انجام نداده اند، ولی هرگاه تشخیص داده شود که باورها، انتخاب شده خود شما هستند و میتوانید آنها را از طریق تصمیم گیری هوشمندانه تغییر دهید، آنگاه شما کنترل بیشتری روی سخت افزار خودتان و نتایجی که تولید میشوند را دارید. اگر نتایج بدست آمده را نمیپسندید، درآنصورت از گزینه تغییر ثبت شناسه خودتان استفاده و آنها را تغییر دهید
شما ممکن است بتوانید تمامی همفکران خود را درمورد اینکه یک قربانی دنیای روزمره هستید، گول بزنید، ولی نمیتوانید مرا فریب دهید. من و شما، مستقیم و یا غیرمستقیم، مسئولیت کامل نقش خودمان را در این جهان داریم. ممکن است که کنترل از دست شما خارج شود ولی بار مسئولیت همواره بروی شانه های شما باقی میماند. بهرحال شما روزی در انتخاب بین زندگی در انکار و نادیده گرفتن اطلاعات، و زندگی آگاهانه و خواستهای شجاعانه برای بهترین و بالاترین کارها، مواجه خواهید شد. اگر تا بحال این انتخاب را انجام نداده باشید، در آینده مجبور به این انتخاب خواهید بود. اما هرگز برای تغییر عقیده دیر نیست

مترجم: فرشاد سجادی

منبع:




Wednesday, January 18, 2012

نکته 215- هوش گرسنه


آیا میخواهید که به خودتان یک مزیت شناختی بهتر بدهید؟ آزمونی بزرگ در راه است؟ یک جلسه مهم؟ یک فروش اجباری تلفنی؟ پس کمی گرسنه باشید و نه کاملا سیر
گزارش کریستوفر شیا نشان دهنده آنست که پژوهشگران در دانشکده پزشکی ییل به رهبری تاما هارواث، کشف کردند که یک موش گرسنه، اطلاعات را با سرعت بیشتری بدست میاورد و آنها را بهتر نگهداری واستفاده میکند. این دانشمندان بر این باورند که این نتیجه گیری احتمالا برای انسان هم درست است
دانشمندان دریافتند که راهیابی این مسیر، در مغز موش بوسیله گهرلین*، یک هورمون که بوسیله معده خالی ترشح میشود، انجام میگیرد   
بنظر شیا، دانشمندان هنگامی شگفت زده شدند که دریافتند، گهرلین نه تنها روی سلولهای بخش ابتدایی مغز (هیپوتالاموس) که گرسنگی را ثبت میکند، بلکه بروی منطقه ای مهم (هیپوکامپ) که نقش بسزایی در یادگیری، حافظه و تجزیه تحلیل فرازمانی دارد نیز اثر گذار است
سپس پژوهشگران موش تزریق شده با گهرلین و موشهای دیگر را با آزمونهای هوشی و راههای پرپیچ و خم مورد آزمایش قرار دادند. و در هر مورد، موش گرسنه بیوشیمیایی یا همان موشی که با گهرلین تزریق شده بود، کارکرد قابل توجه بهتری نسبت به موشهای دیگر که در سطح طبیعی ترشح هورمون بودند، از خود نشان داد
هارواث میگوید که این یافته ها پرمعنی هستند. "هنگامی که شما گرسنه هستید، نیاز به تمرکز کل سیستم خود برای یافتن غذا در محیط زیستتان را دارید."ء
این توضیح نشان میدهد که چرا توانایی تفکر ما درست بعد از یک وعده غذای سنگین، رو به وخامت می گراید. همچنین میتوان نتیجه گرفت که چرا انجام یک سمینار یا سخنوری درست بعد از نهار یا شام یک چالش است. تجربه شخصی من (نویسنده) هم همین است
برای تفکربهتر، گرسنه بمانید!ء
Ghrelin *
مترجم: فرشاد سجادی
منبع:

Tuesday, January 17, 2012

نکته 214 - تفکر بیش از اندازه... بیماری نسبتا همه گیر


بسیاری از ما تحت تاثیر یک مصیبت وحشتناک هستیم، یک بیماری که باعث رنج و بدبختی میلیاردها انسان در جهان است. شگفت انگیزترین علامت این بیماری این است که اکثر مردم حتی از وجود آن هم در خود خبر ندارند. علائم دیگر آن شامل سردرد، اضطراب، بیقراری، سوزش قلب، زخمها و مشکلات گوارشی، بیخوابی، تنگی نفس، از دست دادن حافظه، عزت نفس پایین، سوء مصرف داروها و عدم تصمیم گیری است. این حالت "تفکر وسواسی" نیز نامیده میشود. با بیماری وسواسی بلااختیار اشتباه نشود، اگرچه معتقدم که این دو به هم مرتبط هستند
در حالی که لنگان لنگان بسوی سرنوشت خوشبخت خود میروم، اغلب متوجه امواج بی پایان ذهنم در مورد موضوعات کم اهمیت میشوم. ذهنم درگیر بررسی و تکرار هر واقعه ای که در زندگی ام رخ داده، میشود و فشار  بروی نکات دقیق و ظریف، احتمالا از هر خاطره و یادآوری آنها و تکرار سئوالات بی وقفه درباره "چه میشد اگر..."ها، بدون توجه به بی ارزشی و خسته کننده بودن آنها. همه چیز را بحالت جامع تجزیه و تحلیل میکنم و گویا بررسی هر خاطره آنرا برایم شادتر خواهد ساخت. در حالی که در این فعالیت کاملا بلااستفاده و بی ارزش غرق هستم به خودم در زیر ضربات مهلک حالتهای انجام نشده در گذشته و فرآیندهای فکری بیمورد آسیب میرسانم. گویا که تشریحات خاطراتم کافی نیست، خیالبافی چگونگی بازی در سناریوهای مختلف باتوجه به آنچه میگویم یا در حال انجام است نیز شروع میشوند. خیال بافی های وسواسی درمورد اینکه چگونه کارها اشتباه پیش خواهند رفت و چه کنم که ازاین اشتباهات جلوگیری کنم. و اینها نیز نگرانیهایم را به سطح بالاتری ارتقاء میدهند. این نوع تفکر "بدترین حالت سناریو" نام دارد
هزاران سال پیش، دغدغه اجداد ما اتمام مجموعه غذایی بود که برای خودشان تهیه کرده بودند. درک و تجزیه و تحلیل علائم هشدار دهنده مانند رد پای جانوران درنده و یا مدفوع دایناسورها، فاصله بین مرگ و زندگی بود و آمادگی فوری برای بازتاب خطر، یک مکانیسم دفاعی بود که به طولانی تر شدن زندگی کمک میکرد.  حال مشکل اینجاست که دیگر خطرات ناشی از خورده شدن وجود ندارند، اما این مکانیسم دفاعی همچنان به درک و اجرا و تجزیه تحلیل وسواسی، آنچه در پیرامون ما میگذرد، ادامه میدهد و تکامل یافته است
هنگامی که درگیر تفکر "بدترین حالت سناریو" هستیم، درک ما از هرچیزی یک تهدید بالقوه میسازد و دائما در حال تجزیه و تحلیل این داده ها بمنظور امید به غلبه براین تهدیدات هستیم. دراین حال، شروع به برنامه ریزی تعداد نامحدودی از احتمالات و امکانات و جابجا کردن آنها به آینده دور و نامعلوم و نگران شدن درمورد چگونگی زندگی خود و اجتناب از این مشکلات غیرمنتظره میکنیم
مغز ما مانند کامپیوتر کار میکند که بطور مدام در یک "حلقه" بدون هیچ نتیجه گیری ممکن، در حال اجرای برنامه ای است که به آن داده شده است. هنگامی که ما بیش از اندازه تجزیه و تحلیل و فکر میکنیم، دو عدد از قویترین ابزار بقاء خود را از دست میدهیم، غریزه و شهود
برای مشکلتر ساختن مشکلات، هنگامی که درگیر این الگوی تفکری هستیم، اغلب آنچنان به آنچه در ذهنمان میگذرد بسته شده ایم که تنفس را هم فراموش میکنیم. برخی واقعا تنفس خود را در هنگام تفکرات تحلیلی برای مدتی طولانی متوقف میکنند که در نتیجه جریان رسیدن اکسیژن به لبه های جلویی پیشانی متوقف میشود و شخص به حالت بحرانی بنام "مغز میمون" سقوط میکند. دراین شرایط تنها دو حالت انتخاب داریم؛ بجنگیم یا فرار کنیم. باوجودی که این حالت در هنگام رویارویی با ببر دندان شمشیری کارآیی خوبی داشت ولی در دنیای امروز لازم نیست
تفکر تحلیلی در هنگام برنامه ریزی جنگی و یا برنامه نویسی کامپیوتر مفید است. ولی هیچگونه کارآیی در زندگی شخصی و بویژه در روابط ما ندارد. هر چه بیشتر به گذشته فکر و رفتارمان را تجزیه و تحلیل کنیم، بیشتر رنج میبریم. هرچه بیشتر در تفکر "بدترین حالت سناریو" درگیر شویم، بیشتر رنج میبریم. هرچه بیشتر آرزوی تغییرات انجام نشده را داشته باشیم، بیشتر رنج میبریم. هرچه بیشتر خودمان را با دیگران مقایسه کنیم، بیشتر رنج میبریم. هرچه بیشتر سئوال "چه میشد اگر..." از خود بپرسیم، بیشتر رنج میبریم. هرچه بیشتر به خود ضربه بزنیم، بیشتر رنج میبریم
هرچه بیشتر رنج ببریم، استرس بیشتری به زندگی خود وارد میکنیم که باعث ایجاد مشکلات پزشکی بیشتر میشود و به معنای واقعی "تا حد مرگ فکر میکنیم". پس چه باید کرد؟ چگونه میتوان کمتر فکر و بیشتر احساس کرد؟ تمرینات بسیار ساده ای برای بهبود این بیماری وجود دارند
اول: از افکار خود جدا شوید. شعار "من افکارم نیستم" را سرلوحه خود قرار دهید. این یک تمرین برای مراقبه ای خوب است: روبروی یک صندلی خالی بنشینید و خود را روی آن صندلی خالی تصور کنید. هرچه بیشتر خود را روی آن صندلی مجسم کنید، از افکار خود آسانتر جدا میشوید
دوم: ورزش کنید. در هنگام نفس نفس زدن، تفکر تحلیلی امکان پذیر نیست. دراثر ورزش، اندروفین در مغزجاری میشود، یک ماده شیمیایی قدرتمند که ایجاد شادی و سرخوشی و کاهش تفکر وسواسی میکند
سوم: خوردن غذاهای سالم. هنگامی که بدن شما شاد و مسرور است، شما نیازی به تفکر برای بقاء زندگی ندارید و ذهن شما آرام کار میکند. توجه داشته باشید که مصرف غذاهای خام باعث احساس بهتر نسبت به خودتان میشود و ذهنتان آرام میشود. برعکس، خوردن غذاهای آماده باعث از جا در رفتن ذهن میشود
چهارم: تمرکز بروی تنفس. همیشه سعی کنید که آرام، شمرده و طولانی تنفس کنید. استادان یوگا میگویند که تعداد تنفسهای محدودی در زندگی بما داده شده است و هنگامی که طولانیتر و آرامتر و شمردهتر تنفس کنیم، زندگیمان طولانیترو شادتر میشود
پنجم: آب بیشتر بنوشید. کم آبی باعث میشود که ذهن به حالت بحرانی وارد شود
ششم: تمرین بخشش و سپاسگزاری کنید. مجبور نیستید که دیگران را ببخشید. تنها خودتان را ببخشید. سپاسگزار از زندگی خود و افراد درون آن باشید
از هنگامی که تفکر بیش از اندازه را کنار گذاشته ام متوجه تفاوتهای بسیاری در زندگی شدم. اتفاقاتی که مولد ایجاد صحنه های پرسوز و گداز در زندگیم بودند بسادگی تبدیل به پلکانهای شادی شده اند. سلامت ترم، وزنم کمتر شده و بیشتر مواقع لبخند بر لب دارم. مردم دوست دارند که دور و برم باشند و حتی از من دعوت به ملاقاتهای بیشتر میکنند. از دیدنم خوشحال میشوند و دوباره دعوتم میکنند. حتی به جوکهای من میخندند
شگفت انگیز اینجاست که هرچه از ذهن من میگذرد، به واقعیت تبدیل میشود. درحالی که تعداد افکار منفی خود را کاهش میدهم، زندگی ام مثبت تر میشود. بجای فرسوده کردن فکرم در مورد اینکه لیوان، نیمه خالی یا نیمه پر است، آب را مینوشم و دوباره لیوان را پر میکنم. این وفور نعمت است

مترجم: فرشاد سجادی
منبع
      

Tuesday, January 10, 2012

نکته 213: چرا آتش باید خاموش شود؟


در اوایل امسال یک ایده عالی برای راه اندازی یک وبلاگ به فکرم رسید. از ویژگیهای بالقوه شروع به نقشه برداری، ترسیم و طراحی و تحقیق برای چگونه قراردادن چیزها در کنار یکدیگر کردم. کاملا در جریان خلاقیت و ایجاد غوطه ور بودم. این ایده، پدیده ای تازه، جدید و هیجان انگیز بود و عاشق لحظات مشغولیتم در آن بودم. ولی پس از گذشت چند ماه، به مراحل سخت خود رسید. هنوز هم عاشق آن بودم ولی دیگر علافه ای به کار روی آن نداشتم . آتش در پشت این ایده بطور رسمی خاموش شده بود
روزی میرسد که ایده ها و الهامات، که در آغاز جذاب و گیرا بودند، شروع به محو شدن میکنند و در طول زمان، گسترش و توسعه آنها به عملی مشکل تبدیل میشود. و گویا، منابع ناشناخته ای در تلاش برای دور ساختن توجه ما از ایده اولیه هستند، یک ایده "بهتر" به ذهنمان میرسد
بمنظور توسعه یک ایده، میتوان آنرا از آغاز تا پایان تخلیه و جذب نمود
اکثر مردم متوجه این نیستند که ایدها در نقطه ای ویژه به یک کار عاشقانه تبدیل میشوند. اتمام آنها ،هدف نیست، بلکه تلاش است
با این حال، فوت و فن های ظریفی برای یادگیری و باانگیزه ماندن در ایده ها وجود دارند. بیشترین تلاش خود را بکنید
بهر دلیلی، در هنگامی که در حال ایجاد پتانسیل کامل خود هستیم، ناگهان "کار" به یک فرآیند انرژی زا تبدیل میشود. کار، بجای یک عمل نیرو گیرنده، به یک عمل رضایت بخش تبدیل میشود و در حالی که انرژی خود را روی آن میگذارید، به شما نیرو میدهد
بیاد میاورم که در دبستان، آموزگاران همواره به ما پاداش برای انجام کار بهتر و بیشتر میدادند و مخالف به پایان رسانیدن با عجله در کارها بودند. (مطمئن نیستم که همین نوع تدریس در مدارس کنونی هنوز هم رایج باشد؟!) در حالی که در "دنیای واقعی" یادمیگیریم که انجام هر کاری، مهلت دارد. سرعت و کارآیی ستایش میشوند. جای تعجب نیست که مردم در طی سالهای اخیر،  بسرعت بیکار میشوند زیرا که بجای خلاقیت و ایجاد شگفتی مجبور به رعایت مهلت ها هستند
اگر ما، بجای عجله در انجام کارها،  بیشترین تلاش خود را انجام دهیم، آتش هرگز نباید خاموش شود. ما توانایی سوزاندن پاک و بدون دود را داریم. باید ارزش کیفیت بر کمیت را بشناسیم
این راه چگونگی خلق شاهکارها در یک چرخه مداوم بوسیله نخبگان است. اینان آموخته اند که روزانه،  چگونه و با لذت بوسیله پتانسیل کامل خود، کارها را انجام دهند

مترجم: فرشاد سجادی
منبع
http://lifedev.net/2010/08/dying-fire/