بسیاری از ما تحت
تاثیر یک مصیبت وحشتناک هستیم، یک بیماری که باعث رنج و بدبختی میلیاردها انسان در
جهان است. شگفت انگیزترین علامت این بیماری این است که اکثر مردم حتی از وجود آن هم
در خود خبر ندارند. علائم دیگر آن شامل سردرد، اضطراب، بیقراری، سوزش قلب، زخمها و
مشکلات گوارشی، بیخوابی، تنگی نفس، از دست دادن حافظه، عزت نفس پایین، سوء مصرف داروها
و عدم تصمیم گیری است. این حالت "تفکر وسواسی" نیز نامیده میشود. با بیماری
وسواسی بلااختیار اشتباه نشود، اگرچه معتقدم که این دو به هم مرتبط هستند
در حالی که لنگان
لنگان بسوی سرنوشت خوشبخت خود میروم، اغلب متوجه امواج بی پایان ذهنم در مورد موضوعات
کم اهمیت میشوم. ذهنم درگیر بررسی و تکرار هر واقعه ای که در زندگی ام رخ داده، میشود
و فشار بروی نکات دقیق و ظریف، احتمالا از
هر خاطره و یادآوری آنها و تکرار سئوالات بی وقفه درباره "چه میشد اگر..."ها،
بدون توجه به بی ارزشی و خسته کننده بودن آنها. همه چیز را بحالت جامع تجزیه و تحلیل
میکنم و گویا بررسی هر خاطره آنرا برایم شادتر خواهد ساخت. در حالی که در این فعالیت
کاملا بلااستفاده و بی ارزش غرق هستم به خودم در زیر ضربات مهلک حالتهای انجام نشده
در گذشته و فرآیندهای فکری بیمورد آسیب میرسانم. گویا که تشریحات خاطراتم کافی نیست،
خیالبافی چگونگی بازی در سناریوهای مختلف باتوجه به آنچه میگویم یا در حال انجام است
نیز شروع میشوند. خیال بافی های وسواسی درمورد اینکه چگونه کارها اشتباه پیش خواهند
رفت و چه کنم که ازاین اشتباهات جلوگیری کنم. و اینها نیز نگرانیهایم را به سطح بالاتری
ارتقاء میدهند. این نوع تفکر "بدترین حالت سناریو" نام دارد
هزاران سال پیش،
دغدغه اجداد ما اتمام مجموعه غذایی بود که برای خودشان تهیه کرده بودند. درک و تجزیه
و تحلیل علائم هشدار دهنده مانند رد پای جانوران درنده و یا مدفوع دایناسورها، فاصله
بین مرگ و زندگی بود و آمادگی فوری برای بازتاب خطر، یک مکانیسم دفاعی بود که به طولانی
تر شدن زندگی کمک میکرد. حال مشکل اینجاست
که دیگر خطرات ناشی از خورده شدن وجود ندارند، اما این مکانیسم دفاعی همچنان به درک
و اجرا و تجزیه تحلیل وسواسی، آنچه در پیرامون ما میگذرد، ادامه میدهد و تکامل یافته
است
هنگامی که درگیر
تفکر "بدترین حالت سناریو" هستیم، درک ما از هرچیزی یک تهدید بالقوه میسازد
و دائما در حال تجزیه و تحلیل این داده ها بمنظور امید به غلبه براین تهدیدات هستیم.
دراین حال، شروع به برنامه ریزی تعداد نامحدودی از احتمالات و امکانات و جابجا کردن
آنها به آینده دور و نامعلوم و نگران شدن درمورد چگونگی زندگی خود و اجتناب از این
مشکلات غیرمنتظره میکنیم
مغز ما مانند کامپیوتر
کار میکند که بطور مدام در یک "حلقه" بدون هیچ نتیجه گیری ممکن، در حال اجرای
برنامه ای است که به آن داده شده است. هنگامی که ما بیش از اندازه تجزیه و تحلیل و
فکر میکنیم، دو عدد از قویترین ابزار بقاء خود را از دست میدهیم، غریزه و شهود
برای مشکلتر ساختن
مشکلات، هنگامی که درگیر این الگوی تفکری هستیم، اغلب آنچنان به آنچه در ذهنمان میگذرد
بسته شده ایم که تنفس را هم فراموش میکنیم. برخی واقعا تنفس خود را در هنگام تفکرات
تحلیلی برای مدتی طولانی متوقف میکنند که در نتیجه جریان رسیدن اکسیژن به لبه های جلویی
پیشانی متوقف میشود و شخص به حالت بحرانی بنام "مغز میمون" سقوط میکند. دراین
شرایط تنها دو حالت انتخاب داریم؛ بجنگیم یا فرار کنیم. باوجودی که این حالت در هنگام
رویارویی با ببر دندان شمشیری کارآیی خوبی داشت ولی در دنیای امروز لازم نیست
تفکر تحلیلی در
هنگام برنامه ریزی جنگی و یا برنامه نویسی کامپیوتر مفید است. ولی هیچگونه کارآیی در
زندگی شخصی و بویژه در روابط ما ندارد. هر چه بیشتر به گذشته فکر و رفتارمان را تجزیه
و تحلیل کنیم، بیشتر رنج میبریم. هرچه بیشتر در تفکر "بدترین حالت سناریو"
درگیر شویم، بیشتر رنج میبریم. هرچه بیشتر آرزوی تغییرات انجام نشده را داشته باشیم،
بیشتر رنج میبریم. هرچه بیشتر خودمان را با دیگران مقایسه کنیم، بیشتر رنج میبریم.
هرچه بیشتر سئوال "چه میشد اگر..." از خود بپرسیم، بیشتر رنج میبریم. هرچه
بیشتر به خود ضربه بزنیم، بیشتر رنج میبریم
هرچه بیشتر رنج
ببریم، استرس بیشتری به زندگی خود وارد میکنیم که باعث ایجاد مشکلات پزشکی بیشتر میشود
و به معنای واقعی "تا حد مرگ فکر میکنیم". پس چه باید کرد؟ چگونه میتوان
کمتر فکر و بیشتر احساس کرد؟ تمرینات بسیار ساده ای برای بهبود این بیماری وجود دارند
اول: از افکار
خود جدا شوید. شعار "من افکارم نیستم" را سرلوحه خود قرار دهید. این یک تمرین
برای مراقبه ای خوب است: روبروی یک صندلی خالی بنشینید و خود را روی آن صندلی خالی
تصور کنید. هرچه بیشتر خود را روی آن صندلی مجسم کنید، از افکار خود آسانتر جدا میشوید
دوم: ورزش کنید.
در هنگام نفس نفس زدن، تفکر تحلیلی امکان پذیر نیست. دراثر ورزش، اندروفین در مغزجاری
میشود، یک ماده شیمیایی قدرتمند که ایجاد شادی و سرخوشی و کاهش تفکر وسواسی میکند
سوم: خوردن غذاهای
سالم. هنگامی که بدن شما شاد و مسرور است، شما نیازی به تفکر برای بقاء زندگی ندارید
و ذهن شما آرام کار میکند. توجه داشته باشید که مصرف غذاهای خام باعث احساس بهتر نسبت
به خودتان میشود و ذهنتان آرام میشود. برعکس، خوردن غذاهای آماده باعث از جا در رفتن
ذهن میشود
چهارم: تمرکز بروی
تنفس. همیشه سعی کنید که آرام، شمرده و طولانی تنفس کنید. استادان یوگا میگویند که
تعداد تنفسهای محدودی در زندگی بما داده شده است و هنگامی که طولانیتر و آرامتر و شمردهتر
تنفس کنیم، زندگیمان طولانیترو شادتر میشود
پنجم: آب بیشتر
بنوشید. کم آبی باعث میشود که ذهن به حالت بحرانی وارد شود
ششم: تمرین بخشش
و سپاسگزاری کنید. مجبور نیستید که دیگران را ببخشید. تنها خودتان را ببخشید. سپاسگزار
از زندگی خود و افراد درون آن باشید
از هنگامی که تفکر
بیش از اندازه را کنار گذاشته ام متوجه تفاوتهای بسیاری در زندگی شدم. اتفاقاتی که
مولد ایجاد صحنه های پرسوز و گداز در زندگیم بودند بسادگی تبدیل به پلکانهای شادی شده
اند. سلامت ترم، وزنم کمتر شده و بیشتر مواقع لبخند بر لب دارم. مردم دوست دارند که
دور و برم باشند و حتی از من دعوت به ملاقاتهای بیشتر میکنند. از دیدنم خوشحال میشوند
و دوباره دعوتم میکنند. حتی به جوکهای من میخندند
شگفت انگیز اینجاست
که هرچه از ذهن من میگذرد، به واقعیت تبدیل میشود. درحالی که تعداد افکار منفی خود
را کاهش میدهم، زندگی ام مثبت تر میشود. بجای فرسوده کردن فکرم در مورد اینکه لیوان،
نیمه خالی یا نیمه پر است، آب را مینوشم و دوباره لیوان را پر میکنم. این وفور نعمت
است
مترجم: فرشاد سجادی
منبع
No comments:
Post a Comment